اندک اندک خیال

گاهی درخیالم چیزی میگذرد ومن روی کلید های بیگناه کیبورد ضربه میزنم

اندک اندک خیال

گاهی درخیالم چیزی میگذرد ومن روی کلید های بیگناه کیبورد ضربه میزنم

معلم عشق

سال  اول راهنمایی که بودم زنگ اول روز اول معلمی بسیار زیبا با قدی مناسب برای خانوم خیلی شیک پوش امد سرکلاس

بر اساس عادت نیمکت اول نشسته بودم  بعد از معرفی  فهمیدم که خانوم رحمانی معلم تاریخ است (بغل دستی اون موقع من ژاله جانی بود )

همون اول عاشقش شدم خانومی مهربان با تن صدای اروم

همیشه تو خونه مون پر از کتاب تاریخی بود واز بچگی داداشم برام کتاب های با داستان تاریخ میخرید من هم علاقه ام خیلی زیاد شد نسبت به تاریخ 

شاید همون اول راهنمایی کلی اطلاعات داشتم تاریخ مصر و پادشاه هاش وکشور خودمون جنگ هاش (الان همه رو فراموش کردم متاسفانه)

خوب یادمه که خانوم رحمانی کرمانشاهی نبود و لهجه شیرینی داشت  کل هفته منتظر زنگ تاریخ بودم 

درس و نقشه های تاریخ و توضیح شیرین خانوم رحامنی اون روز ها بهترین دارو روح نا ارام من بود 

اون روز ها که بقول بچه ها عزیز دور دونه خانوم رحمانی بودم  بهترین خاطرات اول راهنمایی من بود 

بعد از سال ها هنوزم گاهی تنها ارزوم این میشه که خانوم رحمانی رو ببینم والبته رقیب سر سختم را  دانش اموزی مثل خودم شیفته تاریخ و البته اون رقیب(ژاله جانی)  شاگرد اول کلاس بود اما من  هیچ وقت هیچ تلاشی برای شاگرد اول بودن نکردم 

 نمیدونم عشق به تاریخ بود یا عشق به معلم تاریخ بود که تنفر بزرگی بین من وژاله بر قرار کرده بود  اون روز ها تمام  وقتم  رو روی تاریخ میذاشتم شاید رقابت کودکانه ای بود بین ومن ژاله  دوتا بچه که تازه  از ابتدای وارد  راهنمایی شدن بودن 

 اما قشنگ ترین دوران زندگی من همون سال اول راهنمایی بود  بعد از اون دیگه  زندگی فقط کابوس بود خاطرات تلخ

پی نوشت:  سال بعدش دیگه خانوم رحمانی تو اون مدرسه نبود ژاله هم نبود  ومن سال هاست که تنها ارزوم دیدن همون معلمه وژاله است

پی نوشت: این پست اختصاصی است  (برای یک معلم تاریخ که حالا شدیدا من رو به حال وهوای راهنمایی برد معلمی که ندیمش ولی دست هاش رو میبوسم )

امتحان نوشت

امروز امتحان شیمی عمومی داشتیم (به قول معلم مون مادر همه شیمی ها) منم تقربیا هیچ نخوانده رفته بودم سر جلسه امتحان

همین طور هارو جواب دادم تا رسیدم به فرمول نویسی ها چند تا رو نوشتم رو بقیه شک داشتم   یعنی نوشته بودم اما با دو دلی همین که برگه رو جابه جا کردم که دیدم  عه قبل از من یه نفر کل جدول تناوبی را  رو طبقه نوشته بود هرکی بود  دمش گرم (البته حتما بچه های کلاس خودمون بوده چون  تو اون کلاس ما و بچه های معماری میشنیم )

خلاصه اینکه با خیال راحت فرمولها رو نوشتم وبرگه رو تحویل دادم  رفتم بیرون

 یادم رفته بود به اقای قادر پنا بگم بیاد دنبالم رفتم تودفتر گفتم:خانوم تندکار میشه زنگ بزنم مامانم ؟

خانوم تندکار: بزن عزیز

زنگ زدم و از مامانم پرسیدم که میان دنبالم  یا نه مادر مهربان هم گفت پنچ دقیقه دیگه جوابت رو میدم

رفتم تو سالن مدرسه هرکسی میامد  تو در رو نمی بست منم وایسادم  پشت و در سالن رو با اجازه خودم قفل کردم هر کی میامد خودم در رو باز میکردم

خانوم مالارانی گفت :الان مثلا  شما دوتا انتظامات سالن هستین ؟( من  و دوستم نگار بودیم)

من: نه خانوم هوای بیرون یخ است   ماهم   وایسادیم اینجا بعدشم در رو نمیبندن  واسه همین  من در رو میبندم که سرما  نیاد تو  و بعد تر هم منتظرم  مامانم زنگ بزنه  ببینم میان دنبالم

خانوم مالارانی: مگه  سالن ورزشی رو باز نزاشتیم که برین اون جا بعدش هم تو برو زنگ بزن به مامانت

من: سالن ورزشی فقط یکی ازسیستم هاش روشنه واسه همین سرده من زنگ زدم منتظر جواب مامانم هستم

خانوم مالارانی: عخی( ملت همه جناب خان شدن حتی مدیر مدرسه)

خانوم تند کار امد وگفت : رضوان جان مامانت گفته خودت بری خونه نمیتونند بیان دنبالت

من حالت بغض و گریه گرفتم و گفتم: اخه چرا؟ چرا من برای خانواده ام مهم نیستم ؟ نمگین هوا سرده سرما میخورم؟؟؟؟؟؟؟ نمیگن  میگرنم میگیره بعد دوباره چند روز سردرد دارم  ؟؟؟؟نمیگن بچه دزد من رو میزده میبره میکشم بعد کلیه هام رو میفروشه ؟ اصلا نمیگن من من گم میشم ؟

(دستم رو گذاشته بودم رو چشم هام که نفهمن که گریه نمیکنم ودارم شوخی میکنم    نگار داشت موزایک های کف سالن رو گاز میزد  از خنده خودم هم داشت خنده ام میگرفت  داشتم)

خانوم مالارانی با نگرانی: مگه خونه تون کجاست؟

من :فرهنگیان 2

خانوم مالارانی: ماشاالله شما که محله تون خوبه  اشکال نداره دخترم نترس خدا بزرگه چند تا ایت الکرسی بخوان و برو نترس بزرگ  شدی دیگه 

نگار که داشت میمرد از خنده داشت من رو لو میداد بعد از اینکه به اندازه کافی معلم ها رو سرکار گذاشتم خیلی زود  زدم بیرون رفتم تو سالن ورزشی

نگار: تو ؟؟؟ بچه دزد ؟ کلیه ؟ تو که بیشتر اوقات تنها میای و میری و تازه مامانت همه جا تنها میفرستت ترس هم که کلا حالیت نیست پس چرا این مالارانی رو اذییت کردی

من:   خوب دلم گرفته بود گفتم کمی بخندیم  درضمن اینا ساده هستن به من چه؟

نگار: رضوان  مالارانی عزیز

من:اره خدایش خیلی دوسش دارم  

پی نوشت:

1-اقای قاطر پناه راننده سرویس من است

2 خانوم تندکار: یکی از معاون های مدرسه است

3خانوم مالارانی مدیر مدرسه است ( من واقعا  دوسش دارم )

4نگار دوستم است

شوخی با معلم ها و سر به سر گذاشتن شون خیلی کیف میده     

کل مسیر مدرسه تا خونه رو از هوای بارونی و سرد لذت بردم جاتون خالی

مهرسانا

پس از چند ما انتظار مهرسانا بانو به دنیا امد 

امیدوارم زیر سایه پدر ومادرش سلام وسلامت وخوش  وخندان زندگی فوق العاده خوبی داشته باشه