اندک اندک خیال

گاهی درخیالم چیزی میگذرد ومن روی کلید های بیگناه کیبورد ضربه میزنم

اندک اندک خیال

گاهی درخیالم چیزی میگذرد ومن روی کلید های بیگناه کیبورد ضربه میزنم

هوای مه الود ذهن من

یه ساعته دارم فکر میکنم چی بنویسم اما هیجی به ذهنم نیامد

هیچ مطلبی که ارزش تایپ کردن داشته باشه توی ذهنم ندارم  هی چند خط نوشتم هی پاک کردم

دلم برای ضربه زدن رو حرف بی گناه کبیوردتنگ شد بود

دلم هوای نوشتن کرده اما مخم سکوت کرده وهیچ حرفی نداره

ذهنم هوای مه گرفته ای داره که واژه ها پشت این مه قایم شدن واین مه هم هی داره شدید تر

الان هوای مغزم هوای زمستانه سرد اونقدر سرد که تمام احساسات ومنطقم یخ زده و منم یک مجسمه یخی

ولی من حالم خوبه خوبه وبا تمام احساسا ت منفی خداحافظی کرده ام والان رضوان (باران) شیطون و شلوغ مثل همون رضوان قدیمی شاد داره تایپ میکنه برام مهم نیست که قراره چی بشه من از زندگی نهایت استفاده رو میکنم  تصمیم گرفتم از این هوای مه الود لذت ببرم

هوای شهرم  این روز ها بارانیست و شدیدا خوشحالم

از این به بعد اندک اندک خیال خوشحاله وفقط پست ها انرژی مثبت

باران

به نام خالق باران

 

تو مسیر برگشت از کانون به خونه هستم هوای ابریه همون هوای که من دوست دارم 

 با اینکه خیلی سردمه اما اروم  قدم بر میدارم دوس دارم دیرتر برسم خونه اصلا دوس ندارم که برسم  دوس داشتم تا بینهایت قدم بزنم وزیر لب شعر بخونم تو افکارخودم غرق بشم 

باد سردی که به صورتم میخوره یادم میره که هنوز زنده ام سرم بالا میگرم که خدا رو شکر کنم که هنوز هستم و همین که میگم خدا یا شکرت

بارون میگره قطره های بارون به صورتم میخوره  خنده ام میگره اروم میگم دمت گرم رفیق  چه خوب شد بارون گرفت

حالا سرعت قدم هارو خیلی یواش تر میکنم  دستام یخ زده اما بازم  حواسم رو پرت میکنم  قطره های بارانی که به صورتم میخوره من رو یاد یه نفر میدازه که گفت؟ میخواهی باران صدات کنم (درست یادم نیست شاید جمله ای شبیه این گفت  جدیدا فراموشی گرفتم ) اسم باران فکر میکنم  برای هزارمین بار با خودم تکرار میکنم باران باران باران باران

چه اسم قشنگی  برای یه لحظه تو ذهنم میگم چرا مامان اینا اسمم رو باران نذاشتن چرا

اسم رو رضوان گذاشتن

 چرا نذاشتن کژال

 چرا نذاشتن کیانا و هزار تا اسم دیگه 

یاد حرف مانی(مادرم که من میگم مانی) میافتم که میگه: روزی که خواستیم  اسمت رو انتخاب کنیم وسط اون همه اسم حمزه گفت رضوان بابات هم بغلت کرد وگفت اره واقعا از وقتی امده تو زندگی مون زندگی مون بهشت شده

به خودم میگم واقعا  لیاقت این اسم رو دارم ؟ اما هیچ جوابی تو ذهنم نمیاد ( همه این افکار شاید توی چند ثانیه تو ذهنم تکرار شده باشه)

 قطره بعدی باران و بازهم به اسم باران فکر میکنم چقدر اسم قشنگیه چقدر خوشم امد از این اسم  و چه حس  قشنیگه وقتی که باران صدات میکنند

باران شدید تر میشه و بازم سرعت قدم های من اروم میشه  زیر باران تمام افکارم رو میشورم  البته افکار منفی رو میشورم به خوبی  مطلق فکر میکنم تمام ذهنم رو پر از حس قشنگ میکنم

پشت در خونه بر اساس عادت همیشگی یه دو زنگی پشت سر هم میزنم داداشم در رو باز میکنه 

توحیاط به درخت انجیر نگاه میکنم هنوز برگه هاش روی شاخه هاشه برگ های که شسته شدن  انگار که بهت لبخند میززند ناخود اگاه افکارم رو به اون برگ ها تشبیه میکنم   وقتی که رفتم توخون هوای گرم رو در اغوش میکم میرم کنار بخاری اروم اروم گرم میشم  و خوابم میبره

پی نوشت : خیلی حرف زدم ببخشید خیلی طولانی نوشتم

البته این قدم زدن و شستن افکار به قیمت یه سرما خوردگی برام تمام شد اما ا رزش داشت

باران این روزا حسابی بهم انرژی مثبت میده 

روانی نوشت

اندک اندک خیال من از این سکوت بد صدا  خسته شده  اما حرفی ندارد 

چرا دارد اما نمیداند چرا سکوت کرده شاید فریاد هایش کر کنند شده 

مطنم که یک دیوانه الان داره بدون هیچ احساسی رو حروف کیبورد میزنه 

دیوانه ای که هیچ امید ندارد اما نا امید هم نیست بلکه سرد وبی احساس شده 

گاهی شدیدا عصبانی میشوم وگاهی هم سکوت میکنم 


بارها بارها  تو این مدت خواستم بنویسم  اما هیچ حرفی نبود ولی حالا دلم گرفت و تنگ  برای اندک اندک خیالم   شاید بهتر از هر جای  تو وبلاگ میتونم حرف بزنم  

والان من دختری به نام رضوان  با اصالت کرد  در یکی از کوچه پس کوچه های  شهرم در گنج اتاقم  بی هیچ دلیلی رو سر حروف ضربه میزنم  خوب میدانم که  حرف هایم هیچ معنی ندارد

فقط خواستم در اغوش اندک اندک خیالم رها شوم و با او درد دل کنم 


بدون شرح

محرم امسال هم تمام شد نمیدونم سال دیگه هستم یانه امسال نخواستم کسی رو قضاوت کنم 

پس میگم عزا داری همه قبول چه اونای که باشعور حسینی رفتن چه با شور رفتن


این روز ها بد جوری بد اخلاق شدم حس میکنم واقعا هیچ جا زندگی هیچ کسی نیستم فقط عین یه دفتر خاطرات بعضی خاطرهای خوب شون برام میگن 

بعضی ها هم مشکلات رو 

این وسط نمیدونم خود چیکار کنم 

حالم گرفته دارم متنفر میشم از زندگی از ادامه راه. بدترین اتفاق زندگی اینکه. فقط اکسیژن حرام کنی واضافی باشی وقتی که باعث ارامش کسی نیستی خیلی تلخه وقتی که مطمنی اضافی هستی 

خیلی حرف ها دارم اما حس وحالش نیست 

فقط خواستم بگم من هنوز هستم ودارم اکسیژن حرام میکنم 


احساس میکنم لیاقت  خیلی چیز هارو ندارم


تا اطلاع ثانوی اندک اندک خیال من سکوت میکند

حلال کنید

بدون شرح

محرم امسال هم تمام شد نمیدونم سال دیگه هستم یانه امسال نخواستم کسی رو قضاوت کنم پس میگم عزا داری همه قبول چه اونای که باشعور حسینی رفتن چه با شور رفتن


این روز ها بد جوری بد اخلاق شدم حس میکنم واقعا هیچ جا زندگی هیچ کسی نیستم فقط عین یه دفتر خاطرات بعضی خاطرهای خوب شون برام میگن بعضی ها هم مشکلات رو 

این وسط نمیدونم خود چیکار کنم 

حالم گرفته دارم متنفر میشم از زندگی از ادامه راه. بدترین اتفاق زندگی اینکه. فقط اکسیژن حرام کنی واضافی باشی وقتی که باعث ارامش کسی نیستی خیلی تلخه وقتی که مطمنی اضافی هستی 

خیلی حرف ها دارم اما حس وحالش نیست 

فقط خواستم بگم من هنوز هستم ودارم اکسیژن حرام میکنم 


احساس میکنم لیاقت  خیلی چیز هارو ندارم


تا اطلاع ثانوی اندک اندک خیال من سکوت میکند

حلال کنید

خزان عمر

خیلی ها در جوانی میمیرد اما در کهن سالی به خاک سپارده میشوند
مرگ یک انسان وقتی است که دیگر حتی باران هم دوست نداشته باشی
گاهی اوقات سردی وسوز پاییز جسمت که هیچ دلت راهم سرد میکند
وقتی که برگ های زرد رنگ پریده گی زندگی ات را به رخت میکشند
دیگر زنده نیستی 
مرگ واقعه ای انجاست که هیچ اشکی دلت را نمیلرزاند خودت هم اشکی نداری
درست شبیه یک رباط
وقتی که عشق نیست هوایی که دونفره صدایش میزنند برایت بی تفاوتی میاورد نه اشکی و نه لبخندی نه حتی بغضی
 اصلا حتی بودی خاک نم خورده بعد از باران هم برایت بی معنا میشود
ومرگ یعنی روحی که از دست میرود

نوشته:R.SH
پی نوشت:دلم از خیلی چیزا گرفته 
این دلنوشته رسما حال امروز
 (عشق که نباشد باران بر سرت پتک میشود ونفس هایت خفه ات میکنند)
بعدا نوشت:از زمین وزمان شاکی هستم 
کاش میشد کمی فریاد زد 

دی

من :میگم آآآآآ(کلا وقتی بخواهم یه حرفی بزنم یا این میگم اااا شروع میکنم)

نگار:بگو آآآآآ

من:نگار این دی که بچه فارس های میگن  چیه؟

نگار:هههههه خودت فکر کن

من: احساس میکنم یه چیزی مایه های کره خودمانه

نگار:دیییییییی

من:کررررره  

حدود ده تا دی و کره کردیم اخرش هم زنگ خورد رفتیم 

مدرسه

خیلی ناراحت کننده است که  مجبور باشی یه هفته زود تر از بقیه بچه  ها بری مدرسه فقط بخاطر اینکه چادری هستی و بعدشم بخاطر اینکه  نمراتت خوبه

مدرسه ما برای یک مهر برنامه داشت برای همین بر اساس نمره و پوشش حدود 20 نفر از بچه ها انتخاب کردن

 مجبور بودیم یه هفته زود تر بریم مدرسه برای  کمک مسولین مدرسه

از وصل کردن بنر و پوستر بگذریم من احترام نظامی گذاشتن رو کجایی دلم بزارم اخه؟

یه سری از بچه به عنوان گروه استقبال معرفی شدیم که مهمون های برنامه یک مهر میان ما ازشون استقبال کنیم

کلا مارو مسخره کردن بودن

اما خدایش یک مهر یه برنامه خوبی از اب در اومد وکلی ازمون تعریف کردن

اما هرچی اون یه هفته اذییت شدیم اندازه اون یه ربع از برنامه که گروه رقص رفتن رو سن و چوپی(رقص محلی کردی) گرفتن سخت نبود یعنی بد ترین مجازات برای یه کرد اینکه ببندیش به درخت بعد اهنگ کردی بزاری و اون کرد نتو نه برقصه و ماهم همچین حسی داشتیم چرا که باید خشک کنار سالن می ایستادیم سر پا

و خلاصه اینکه اون 20 نفری که گفتم از ساعت 7تا 12 وایسادیم سر پا اما همین که پا گذاشتیم تو یکی ای کلاس ها که لباس هامون رو عوض کنیم یکی از سال بالای ها شال گردنش رو در اود و شروع کرد چوپی گرفتن و پشت سر اون همه دست گرفتن و شروع کرد چوپی گرفتن

اما روز 4 مهر که میشه دومین روز مدرسه با معلم ها اشنا شدیم کلاس ما تو ازمایشگاهست و خیلی خوبه واقعا حس خوبی دارم  هر لحظه بیشتر عاشق شیمی میشم و بیشتر از انتخابم راضی تر  یعنی خدا میدونه چه ذوقی کردم برای کتاب ها حاظرم قسم بخورم حتی کلاس اول هم اینقدر ذوق نکرده بودم

اینکه تو یه ازمایشگاه مجهز هستی و هفته ای 8 ساعت  درس ازمایشگاه داشته باشی خیلی خوبه

هنوز با همکلاسی های جدید دوست نیستم اما امیدوارم دوستی های خوبی بینمون شروع بشه

پی نوشت: واقعا خوشحالم و خیلی از اتنخابم راضی هستم

شیمی یعنی زندگی

پی نوشت: اینکه مدرسه ات از خونه دور باشه خیلی بده واقعا تنها مشکلم مسیردوره

شاید من لوس بار امدم چون همیشه مدرسه ام خیلی نزدیک خونه بوده

اما دوری مسیر هم لذت خاص خودش رو داره

پی نوشت: همکلاسی ها جدید خیلی بد اخلاق هستن وغرغرو  و لوووووووووووس اه اه  اصلا من امسال با اینا چیکار کنم اخه

  همین اول سال از معلم میپرسن نه ونیم رو ده میدی ؟ یعنی دست هرچی پسره از پشت بستن

 خر خوان نیستم اصلا درس خوانم نیستم  درسم متوسطه   

خدایش واقعا زشته گیر نیم نمره باشی برای قبولی

تصمیم گرفتم بیشتردرسم بخونم و تلاش بیشتری داشته باشم

راستی اخرش هم کتاب سال اول رو دوره نکردم

  

حاجی نرو

حاجی نرو 

حاجی قبول باشه رسیدنت به خدا


اخه خدا دیگه به چه زبانی بگه که دیگه نیاین حج

یادتونه چند وقت پیش یه سری اتفاق افتاد که حاجی یه جور فحش حساب میشد 

بعدش فراموش کردیم که جریان جرثقیل پیش امد 

بعدم حادثه منا

خدا به خانواده هاشون صبر بده 

مگه خدا همونی نیست که از رگ کردن بهمون نزدیک تره خدا در وجود ماست حج رفتن درسته ثواب داره  اما اگه خدا رو در وجود خودمون پیدا کنیم خیلی بهتره  

 خدا وقتی انسان رو خلق کرده روح خودش رو در درون ما دمیده  کاش هوایه روح خومون رو داشته باشیم  

کاش کمی انسانیت رو درک کنیم حج رفتن پیش کش 

واقعا نمیدونم چی بگم 


خونه مادربزرگ

همیشه همیشه عاشق خونه مادربزرگ بودم چه تو خونه قبلی اش چه الان تو اپارتمان جدید مادر بزرگ

من یقین دارم یکی از مقدس ترین مکان های دنیا خونه مادر بزگ هاست

چند روز پیش رفتم خونه مادر بزرگم مادر بزرگ مهمون داشت مهمونش هم خاله مروارید بود (خاله مادر بزرگم)

من با یه شلوار جین و یه تیشرت تقربیا پسرونه موهاهم مثل همیشه کوتاه وپسرونه و یه خورده فشن شده (البته فشن دخترونه ها) خاله مروارید هی داشت چپ چپ من رو نگاه میکرد شاید تو دلش میگفت این دختر چرا اینطوریه؟ چرا موهاش کوتاهس؟ چرا لباسش این طوریه ؟

برخلاف من دخترخاله ام با لباس ها کاملا دخترونه موهایه بلندش رو  باز میکنه و رفت نشست جلو خاله مروارید وگفت : خاله موهام رو میبافی

خاله هم کلی قربون صدقه اش میره و موهاش رو میبافقه وهم زمان میگه: دخترم افرین هیچ وقت موهات رو کوتاه نکن مو آبرو دختره (به در میگفت که دیوار بشنوه)

منم اروم اروم رفتم تو اتاق که لباس هام رو عوض کنم اما هرچی تو کوله پشتی ام میگردم بیشتر حرصم میگره یادم رفته بود سرافنم رو بیارم  رسما حالم میگره

یه نگاه به لباسی ها ارودم میندازم یه شلوار اسلش با دوتا تیشرت حرصم گرفته اما داشتم به اخلاق خودم میخندیدم به تمام کار های پسرونه خودم خندیدم

بیخیال میرم بیرون دوتا چای میریزم و میرم پیش مادر بزرگ وخاله مروارید میشینم خاله بااینکه از لباسم راضی نیست اما کلی قربون صدقه ام میره وکلی از چای که ریختم تعریف میکنه عاشق این خاله مهربونم دلش خیلی بزرگه بهش میگم از خاطرات بگه و اونم شروع میکنه برام گفتن با تمام لذت گوش میدم

(این متن رو خیلی خلاصه کردم نخواستم خسته بشین بعدا خاطرات خاله رو هم مینویسم)

تمام این نوشته کردی بود معمولا تمام خاطراتی که مینویسم کردیه ومن تجرمه شده میزارم واسه همین گاهی برای بعضی از کاملا مترادف میزارم نه خود همون کلمه رو

شاید دیگه موهام رو کوتاه نکنم  شاید...

هیچ چایی   مزه چای خونه مادر بزرگ رو نمیده  ...