اندک اندک خیال

گاهی درخیالم چیزی میگذرد ومن روی کلید های بیگناه کیبورد ضربه میزنم

اندک اندک خیال

گاهی درخیالم چیزی میگذرد ومن روی کلید های بیگناه کیبورد ضربه میزنم

یخ زده افکارم

ادم از یه چیز های میترسه .هرچقدرهم اون ترس مسخره بیاد 

قبلا فکر میکردم از هیچی نمیترستم اما حالا همین دیشب فهمیدم از چی میترسم 

دیشب وقتی که تو تاریکی  بارون به پنچره میخورد ورعد برق های با نورشون اتاق خاموش وروشن میشد 

به شدت ترسیدم  برای اولین ترسیدم  از اون ترس های که هیچ رقمه نمیشد باهاش کنار بیام 

بد تر از ترس اینکه  غرورم اجازه نمیداد که برم پیش مامان  بخوابم 

گاهی وقتا  مامان میاد پیشم  میگه  دلتنگ دخترم شدم ولی من راستش بی احساس تر ازاین حرف هام که ....

قبل تر ها هر وقت داداشم بغلم میکرد یا وقتی که ابجی صدا میزد بی اختیار بغضم میگرفت 


اما حالا  دیگه هیچی برام مهم نیست  تقصیر خودشونه که باهام سرد شدن تقصیر خودشونه یهو بد اخلاق شدن منم  حالا دیگه ادم سرد وبی احساسی شدم 

دیگه هیچ وابستگی تو دنیا ندارم

وقتی یقین دارم کسی نیست که براش مهم باشم  

کسی هم برای من مهم نیست 

دیروز وقتی داشتم کتاب زنده به گور صادق هدایت رو میخوندم  میدیم که چقدر شبیه منه شخصیت نوشته اش 

وقتی که اون شخثیت از وابستگی هاش گذشت فهمیدم منم خیلی وقته که از همه چی گذشتم  ولی اول همه چی بود که از من گذشتن 

وقتی خانواده 

رفیق هام 

رفیق های مجازی ام 

حتی معلم که منو خیلی دوست داشت  وقتی همه همه از من گذشتن

وقتی حتی واژه هام باهم غربیه شدن وقتی که تقربیا یک ساله  چیزی ننوشتم

همه اینا  باعث میشه ادم سرد بشه  یخ بشه  بی احساس بشه 

البته اینا ظاهره  هنوز هم دلم زود میشکنه با کم ترین بی توجه ای  حالم میگیره

با کم ترین بد اخلاقی میشکنم 

هنوز دلم  باورش نشده که من تغیر کردم

شاید لازمه یه لایه سرب داغ بریزم رو احساساتم تا بسوز و نابود بشن برای همیشه

پی نوشت: خواستم عکس دستم رو بزارم ولی نشد 

بهتر که نشد شاید  کسی حالش بد بشه دست خونی ببینه


پی نوشت:چند وقت پیش افتادم  هنوز پام درد میکنه 

هنوز موقع قدم برداشتن اذیتم ولی ....

بیخیال مهم نیست 

نظرات 3 + ارسال نظر

رضوان جانم خوبی؟ ببخشید که انقدر دیر جواب دادم
این پستت که خیلی غمگینه منم متاسفانه زیاد بلد نیستم دلداری بدم اینجور مواقع سکوت میکنم:( ولی امیدوارم تا الان بهتر شده باشی و خبرای خوب بهم بدی...
دلم برات تنگ شده نمیخوای پست بذاری خانوم؟
هروقت مانتو جین م رو میبینم یاد تو میفتم لبخند میزنم:)

دیگه حس وحال جین پوشیدن نیست
بازم مانتو های تیره رنگم رو میپوشم
خوشحالم که لبخند رو لبت میاد

والا حس نوشتن ندارم
بعد امتحان سر وسامانی به وبلاگم میدم

دریا- گاه نوشته‌های من دوشنبه 27 اردیبهشت 1395 ساعت 08:41 http://history1391.blog.ir/

اما من هنوز دوست دارم

عشق آسمانی یکشنبه 26 اردیبهشت 1395 ساعت 05:38 http://skylove.ir

سلام شما خوبی؟ :)
ممنون
درگیر درس ها هستم :)
بزرگ میشی یادت میره درد پات :))

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.